نویسنده:آیه الله جوادى آملى
 
 
 

 

این کریمه که در باره قرآن شناسى است در حقیقت ناظر به عظمت و اهمیت قرآن است. سر این عظمت هم آن است که هر کلامى به اندازه متکلمش عظیم و بزرگ است، لذا دلیل حکمى که در این آیه آمده است هم اجمالا در این آیه یاد شده است هم به تفصیل در سه آیه بعد.

مضمون آیه این است که اگر این قرآن بر کوه نازل شود کوه را متلاشى مى بینید. کلمه «متلاشى» از شى‏ءاى مشتق نشده یعنى لاشى‏ء مى شود وگرنه باب تفاعلى نیست که یک ثلاثى مجرد داشته باشد. «تلاشى،یتلاشى» این چنین نیست این اصلش «لایشى‏ء» است. از این کلمه «لاشى ء» باب تفاعل ساخته شده متلاشى مى شود یعنى لاشیى‏ء مى شود. «لرایته خاشعا متصدعا» یعنى متلاشى مى شود چرا متلاشى مى شود؟ نفرمود:«من خشیتنا» فرمود: «من خشیه الله» این التفات از غیبت به خطاب براى تامین دلیل این حکم است پس اصل حکم این است که «لو انزلنا هذاالقرآن على جبال لرایته خاشعا متصدعا» چرا «من خشیتنا» نفرمود، بلکه فرمود: «من خشیه الله»، چون «الله» متکلم است هیچ موجودى نمى تواند تجلى الهى و کلام الهى را تحمل کند و همین معنا را در سه آیه بعد که در میان اسماى حسناى حق است بازگو مى کند: «هوالله الذى لا اله الا هو» [2] «هوالله الذى لا اله الا هوالملک القدوس» [3] «هوالله الخالق البارى‏ء» [4] که این سه آیه پشت سر هم در بیان توصیف و شرح اسماى حسناى آن متکلم است و اگر متکلم عظیم بود قهرا کلام او هم عظیم است و کلام او آن چنان عظیم است که کوه توان تحمل آن را ندارد.
در این جا سخن از «خشیت» است نه خوف، بین خشیت و خوف، تفاوت وجود دارد؛ خشیت آن ترسى است که با تاثر قلبى همراه باشد ولى خوف این چنین نیست، لذا موحدان عالم فقط از خدا مى ترسند از غیرخدا خشیتى ندارند، موحدان هم مانند دیگران از هر چیز گزنده و آسیب رسانى خائف اند: از مار، عقرب گزندگان و درندگان و یا بى احتیاطى ماشین ها مى ترسند اما از هیچ چیز خشیت ندارند. خوف آن ترتیب اثر عملى است، ولى خشیت آن چیزى است که انسان آن را مبدا اثر بداند و از او بهراسد.
در این جا هم سخن از خشیت الهى است، خشیت با شعور همراه است و نشانه آن است که کوه ها هم شعور دارند. براى اثبات شعور کوه ها و مانند آن چند دلیل مى توان اقامه کرد: دلیل اول همان شعور عمومى است که خدا براى هر موجودى ثابت مى کند که «له اسلم من فى السموات» [5]، «لله یسجد ما فى السموات» [6]، «یسبح لله ما فى السموات» [7]، «فقال لها و للارض ائتیاطوعا و کرها» [8] که این چند دسته از آیات قرآن کریم به خوبى دلالت مى کند بر سرایت شعور عمومى. درباره کوه ها همان آیاتى که در سوره مبارکه«ص» و مانند آن آمده است که خدا به کوه ها دستور مى دهند که با داود هم نوا باشند نشانه آن است که آنها هم درکى و تسبیحى دارند. آیه شانزده به بعد سوره «ص» این است که: «انا سخرنا الجبال معه یسبحن بالعشى و الاشراق» و هم چنین در بحث هاى دیگر مى فرماید: «یا جبال اوبى معه» [9] این که فرمود ما کوه ها را مسخر داود کرده ایم که صبح و شام همراه او تسبیح مى کنند مثل یک نماز جماعتى که مامومین به امامشان اقتدا مى کنند سلسله جبال به داود سلام الله علیه اقتدا مى کردند. و هم چنین «یا جبال اوبى معه» این اوب یعنى رجوع تاویب یعنى آن شدت رجوع و کثرت رجوع است، اگر کسى چندین بار به خداى سبحان رجوع کند مى شود «اواب»؛ یعنى کسى که پر رجوع باشد. «آب» یعنى «رجع ،م‏آب» یعنى مرجع آن کسى که اهل رجوع مکرر است به او مى گویند اواب: «یا جبال اوبى معه» پس نشانه این است که کوه ها این شعور را دارند.

قرآن یک تعبیرى در باره عظمت انسان ها نسبت به موجودات دیگر نظیر آسمان ها و زمین و سلسله جبال دارد و نیز تعبیر دیگرى که مقابل این تعبیر است، گاهى به عده اى خطاب مى کند که شما بزرگ ترید یا آسمان؟ خوب آسمان از شما بزرگ تر است: «اانتم اشد خلقا ام السمإ بناها» [10] این دو دسته آیات در قرآن کریم مقابل هم هستند. به عبارت دیگر، یک سلسله آیاتى است که مى گوید از انسان کارى برمى آید که از آسمان ها ساخته نیست چه رسد به زمین و سلسله جبال: «انا عرضنا الامانه على السموات والارض والجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» [11] و آیاتى مشابه این. پس این دسته از آیات دلالت مى کند براین که از انسان کارى ساخته است که از آسمان ها و زمین و سلسله جبال ساخته نیست و هم انسان بزرگ تر از آسمان ها و زمین است. دسته دیگر آیاتى است که مى فرماید آسمان ها و زمین و کوه ها از شما بزرگ ترند. این دو دسته آیات جمع شان چگونه است. در نصایح لقمان به فرزندش آمده است که: «انک لن تحرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا» [12] هر چه گردن فرازى بکنى بالاخره قدرت ندارى که زمین را بشکافى و به رفعت کوه ها برسى. در سوره مبارکه مومن (غافر) این چنین آمده است که: «لخلق السموات والارض اکبر من خلق الناس و لکن اکثرالناس لایعلمون» [13] آفرینش آسمان ها و زمین از آفرینش مردم بزرگ تر است، ولى اکثر مردم نمى دانند. خوب اگر آسمان ها و زمین بزرگ تر از مردم اند و انسان ها کوچک تر از آسمان ها و زمین اند، چرا از آسمان ها حمل بار امانت بر نیامده است؟ هم چنین در سوره مبارکه نازعات آیه 27 مى فرماید: «اانتم اشد خلقا ام السمإ بنیهارفع سمکها فسویها و اغطش لیلهاو اخرج ضحیها» [14] پس این دسته از آیات مى فرماید: آسمان ها و زمین از انسان ها بزرگ ترند. دسته دیگر از آیات مى فرماید: از انسان کارى ساخته است که از آسمان ها و زمین ساخته نیست.
راه جمعش این است انسان اگر منهاى آن روح و دین و عقل حساب بشود؛ یعنى همین بدن مادى باشد؛ هم چنان که کافر و منافق خود را همین بدن مادى مى پندارد، و مى گوید: «ان هى الا حیاتنا الدنیا نموت و نحیى» [15] و مى گوید: «و ما یهلکنا الا الدهر» [16] با همین بینش محدود مادى در برابر وحى مى ایستد. پس این انسان منهاى عقل است، انسان منهاى عقل مى شود جرم مادى، قهرا زمین و کوه و آسمان از او بزرگ تر است، لذا لقمان در نصیحت خویش مى فرماید: «انک لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا» این طور که متبخترانه و مختالانه حرکت مى کنى نمى توانى زمین را بشکافى و به گردن فرازى کوه ها نمى رسى، خدا هم مى فرماید: « لخلق السموات والارض اکبر من خلق الناس» خدا مى فرماید: «اانتم اشد خلقا ام السماء بنیها»و این انسان است که بار امانت حمل نمى کند، این همان است که «مثل الذین حملوا القرآن ثم لم یحملوها» «مثل الذین حملوا الانجیل ثم لم یحملوها» همان است که «مثل الذین حملوا التوراه ثم لم یحملوها» اگر کسى زیر بار وحى نرود «مثل او کمثل الحمار یحمل اسفارا» حمار و خلقت او هرگز از سلسله جبال و زمین بالاتر نیست، این که وحى بر او نازل شد و «فنبذوه وراء ظهورهم» [17] این انسان منهاى عقل، هرگز از آسمان ها بالاتر نیست. اما آن انسانى که وحى را مى پذیرد و مى فهمد و عمل مى کند این یقینا از آسمان ها بالاتر است، چون این آسمان ها جرم است و روزى بساط آن‏ها
برچیده مى شود: «والارض قبضته یوم القیامه والسموات مطویات بیمینه» [18] و بدن انسان مى پوسد و دوباره خدا زنده مى کند اما روح که هرگز نمى میرد، روح که هرگز از بین نمى رود، آسمان ها بساطشان برچیده مى شود و سلسله جبال بساطشان جمع مى شود.

این که در باره قرآن فرمود: قرآن چیزى است که اگر بر کوه نازل شود کوه نمى تواند تحمل کند ، واقعش همین است ، انسان وقتى نزدیک بعضى از آیات مى رود از ترس برمى گردد که این آیه یعنى چه؟ هر چه هم تلاش و کوشش بکند به خودش اجازه ورود نمى دهد، یک نمونه آن را در این جا مى‏آوریم: در قرآن در باره کوه ها آمده است که: اى پیامبر، از تو سوال مى کنند که وضع کوه ها چه خواهد شد: «یسئلونک عن الجبال فقل ینسفها ربى نسفا فیذرها قاعا صفصفا لاترى فیها عوجا و لا امتا» [19] این آیه را مى توان فهمید. یعنى سوال مى کنند در هنگام قیامت کوه ها وضعش چگونه خواهد شد؟ شما درجواب بگو: «خداوند این کوه ها را درهم مى کوبد و همه این دره هاى ناصاف با ریزش کوه ها صاف مى شود و هیچ اعوجاج و امت و کجى در صحنه قیامت نیست.» در دنیا یک انسان ممکن است در اثر خلاف کارى خود را به گونه اى پنهان کند و از شهرى به شهرى دیگر یا از مجمعى به مجمعى دیگر برود، اما در صحنه قیامت هیچ جایى براى استتار نیست نه تپه اى نه کوهى نه دامنه اى نه تلى و نه دیوارى است: «لاترى فیها عوجا و لا امتا». قاع و صفصف این آیه را انسان مى تواند بفهمد. یا این آیه که: «یوم تکون الجبال کالعهن المنفوش» [20] این کوه ها که سنگین است ما سنگینى این ها را کم مى کنیم مثل پنبه هاى ندافى شده مثل عهن و پنبه ندافى شده سبک مى شوند. یا این آیه که: روزى فرا مى رسد که جبال «کانت الجبال کثیبا مهیلا» [21] این کوه ها که خیلى سفت و سخت است مثل یک تلى از شن مى شود که شما یک گوشه اش را اگر با انگشت بردارید بقیه مى ریزد، این را مى گویند «کثیب مهیل» این قبیل آیات را هم مى توان فهمید اما مى رسیم به این قسمت: «و سیرت الجبال فکانت سرابا» [22] کوه ها مى روند و مى روند و سراب مى شوند. اگر کسى نخواهد توجیه کند، کوه ها سراب مى شود یعنى چه؟ سراب یعنى هیچ، انسان از دور خیال مى کرد کوه است وقتى نزدیک رفت مى بیند کوه نیست. چه قدر انسان باید توجیه کند تا این آیه را بفهمد. بعد ازاین که چندین وجه توجیه کرد بهترین وجه این است که اعتراف کند که من نمى فهمم.
گاهى انسان در برابر بعضى از آیات قرار مى گیرد و از ترس برمى گردد که این یعنى چه، چقدر ما توجیه کنیم سراب یعنى هیچ. نه این که خرد یا ریز و یا سبک مى شود بلکه «و سیرت الجبال فکانت سرابا» حالا ما «کانت» را به «صارت» توجیه کردیم و حال این که «کانت» معناى کانت است نه معناى «صارت» حالا گیرم توجیه کردیم که آن جا سراب مى شود، سراب یعنى هیچ، کوه چطور هیچ مى شود؟ این فقط «درمورد» کوه است در مورد زمین و آسمان ها نیز این چنین است. این از آن آیاتى است که انسان واقعا حریم مى گیرد.

قرآن یک ظاهرى دارد و یک باطنى، در بیانات حضرت امیر سلام الله علیه آمده است که: قرآن ظاهرش بسیار زیبا و جلوه گر و باطنش عمیق است. در خطبه هیجدهم نهج البلاغه آمده است که: «و لوکان من عند غیرالله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا و ان القرآن ظاهره انیق و باطنه عمیق لاتفنى عجائبه و لاتنقضى غرائبه و لا تکشف الظلمات الا به» خوب به این کتابى که ظاهرش زیباست و باطنش خیلى عمیق است و ما را هم دستور داده اند که هم در ظاهر و هم در باطن قرآن تدبر کنیم و هرچه هم انسان استخراج کند تمام نمى شود نه در طول زمان نه در عمق فکر متفکران، قهرا این عمیقى که وصف باطن قرآن است و ما را هم به تعمق در این قرآن وادار کرده اند غیر از آن تعمقى است که از دعائم و ریشه هاى کفر به شمار آمده است. در نهج البلاغه در کلمات قصار کلمه 31 آن جا که: «و سئل علیه السلام عن الایمان» حضرت فرمود: ایمان چهار رکن و پایه دارد، آن گاه درباره کفر هم فرمود: «والکفر على اربع دعائم على التعمق والتنازع و الزیغ والشقاق» معلوم مى شود آن تعمق در جهل و افراط و خودپسندى و امثال ذالک است که تعمق مذموم است و این تعمق در باطن قرآن است که «باطنه عمیق» و تعمق ممدوح.

قرآن که ظاهرش زیبا و باطنش عمیق است، چگونه و با چه روش هایى مردم را هدایت مى کند؟ قرآن مدعى است که نه تنها براى هدایت مردم آمده است که «شهر رمضان الذى انزل فیه القرآن هدى للناس» [23] بلکه بهترین روش هدایت را قرآن به عهده دارد، هیچ کتابى نیست که همانند قرآن مردم را هدایت کند در آیه نهم سوره اسرإ آمده است که: «ان هذا القرآن یهدى للتى هى اقوم» پس هیچ کتابى همانند قرآن هادى مردم نیست. این روش هدایتى را خود قرآن با روش هاى گوناگونى معرفى کرده است:
1. راه استدلال: قرآن بارها به ما فرموده تعقل و تفکر کنید، این کار، تشویق به استدلال است، حتى خود قرآن هم از راه استدلال با ما سخن گفته است ؛ مثلا مى فرماید: «لو کان فیهما آلهه الاالله لفسدتا» [24] «ام خلقوا من غیر شى‏ء ام هم الخالقون» [25].
احتجاجات انبیا علیهم السلام را بازگو کرد که فلان پیامبر براى اثبات توحید حق با فلان طاغى این چنین برهان اقامه کرد. نقل براهین عقلى از انبیاء سلف علیهم السلام در قرآن کم نیست. این ها خطوط کلى سه گانه است که هر کدام ده ها نمونه دارد یکى این که ما را به تفکر و تعقل دعوت کرده است که این ها ده ها آیه دارد یکى این که براى ما و با ما با استدلال سخن گفت فرمود اگر خدایى نیست بگو ببینم شما را که آفرید؟ یا باید بگویید موجود خود به خود خلق مى شود، یا باید بگویید خودمان، خودمان را آفریدیم «أم خلقوا من غیر شى‏ء أم هم الخالقون» شما هر تلاش و کوششى بکنید این دو آیه مبارکه بدون مسئله دور و تسلسل قابل حل نخواهد بود، اگر بگویى «خلقوا من غیر شى‏ء» یعنى فعل فاعل نمى خواهد مى شود تصادف ، اگر بگویى که نه ، فعل ، فاعل مى خواهد ولى فاعل فعل خود ماییم که مى شود دور ، اگر عین شما باشد ، اگر مثل شما باشد که مى شود تسلسل ، این همان برهان عمیق فلسفى «دور و تسلسل» است ، منتها همان طورى که این «ما کنا معذبین حتى نبعث رسولا» [26] را وقتى به دست یک اصولى ماهر دادید بحث عمیق برائت را از این استنباط مى کند، این جمله مبارکه «ام خلقوا من غیر شیى‏ء ام هم الخالقون» را وقتى به حکیم دادید بحثهاى عمیق عقلى را از آن استنباط مى کند این نحوه استدلال چه براى اثبات اصل مبدا و چه براى توحید که قرآن با ما به عنوان احتجاج سخن گفت فراوان است.
قرآن، در بخش دیگرى از روش استدلال نحوه استدلال انبیاى سلف علیهم السلام را با طاغوتیان عصرش نقل مى کند که فلان پیامبر با فلان طاغى این چنین استدلال کرده است. همه این ها براهین عقلى است و یکى از روش هاى هدایت است براى کسانى که قدرت تفکر دارند.
2. تقلید ایمانى: روش دیگر تقلید ایمانى است. خیلى از افراد به محضر معصوم سلام الله علیه مى‏آمدند؛ مثلا از رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم بعد از اثبات رسالت و معجزه و مانند آن سوالى در باره حق تعالى، قیامت، فرشته ها مى کردند، پیامبر هرچه مى فرمود آنان یقین پیدا مى کردند.
راه دوم مثل راه اول یقینا کافى است یعنى راه دینى مثل برهان عقلى یقینا کافى است و همه حکما هم فرموده اند که قول معصوم علیه السلام مى تواند حد وسط برهان قرار بگیرد ؛ یعنى همان طور که یک مبرهن مى تواند بگوید مثلا «عالم متغیر است»، «هر متغیرى حادث است» یک متدین هم مى تواند بگوید: «این قول معصوم است» و «هر چه معصوم فرمود حق است»، قول معصوم مى تواند حد وسط برهان قرار بگیرد ، اما اگر کسى یا مستقیما از خود معصوم بشنود که جزم داشته باشد که این معصوم است و سخن هم سخن اوست و براى بیان حکم واقعى هم فرمود یعنى اصل صدور قطعى، جهت صدور قطعى، دلالت هم قطعى، قول معصوم مى تواند حد وسط قرار گیرد. اما کسى در عصر معصوم نیست و خبر متواترى که سند را قطعى کند ندارد و دلالت هم نص باشد ندارد یا بى معارض در دست ندارد، این شخص اگر بخواهد به استناد خبرى، مطلبى را ثابت کند اگر اهل رقم و حساب باشد مى بیند صدها اصل عقلایى را باید روى هم بچیند و تلى از اصول درست کند تا بتواند یک مطلبى را بفهمد. اگر روایتى پنج جمله داشت و این روایت از امام ششم سلام الله علیه تا ما به ده یا بیست واسطه رسید، ما درباره تک تک این وسایط و جمله ها باید اصل عدم غفلت، اصل عدم سهو، اصل عدم نسیان، اصل عدم زیاده، اصل عدم نقیصه، اصل عدم قرینه، را روى هم بچینیم تا یک مظنه اى به دستمان بیاید، آن وقت در برابر انبارى از اصول یک ظن سطحى نصیب ما مى شود. اگر مسئله ما مربوط به موضوعات عملى بود که همین حجت است و باید عمل کرد، اما اگر مربوط به مسائل اعتقادى بود این ظنون سودى ندارد و آن چه هم در حدیث شریف ثقلین است این است که عترت همتاى قرآن است نه روایت، نفرمود روایت هم تاى قرآن است بلکه فرمود عترت همتاى قرآن است. روایات مجعول و غیر مجعول داریم اما عترت تماما نور هستند «و کلامهم نور». چون روایت، جعلى دارد و قرآن مصون از جعل است، روایت همتاى قرآن نیست، پس فقط عترت همتاى قرآن است.
پس تا این جا دو راه از روش هاى هدایت را گفتیم: راه برهان و راه تعبد ایمانى.
3. تهذیب نفس: اگر کسى نمى خواهد درس بخواند یا فرصت درس خواندن ندارد آیا راهى به شناخت حقایق دارد؟ قرآن مى فرماید راه هدایت براى چنین افرادى از طریق راه تهذیب نفس و تصفیه قلب باز است. منتها تهذیب نفس را خود شارع مشخص کرده است. این که فرمود: «واعبد ربک حتى یاتیک الیقین» [27] معلوم مى شود همان طورى که با برهان یقین حاصل مى شود با عبادت هم یقین به دست مى‏آید. یک وقت کسى عبادت مى کند براى این که مکلف به عبادت است و در جهنم نسوزد این یک همت است، گاهى هم عبادت مى کند به شوق بهشت، لذا کتاب هاى دعا را ورق مى زند ببیند که براى کدام عبادت ثواب بیشترى از نظر بهشت یاد شده است که آن را بخواند. گاهى نه براى جهنم است و نه بهشت بلکه عبادت مى کند که هر گونه حجاب را برطرف کند و معبود خود را ببیند و حق بر او روشن بشود، مثل «حارثه بن مالک».
آیه «واعبد ربک حتى یاتیک الیقین» هم راه تهذیب نفس است که در آن، هم راه مشخص شده و هم نتیجه. این «حتى»، در آیه شریفه، حتاى «منفعت» است نه حتاى تحدید نه یعنى عبادت بکن تا به یقین برسى که اگر به یقین رسیدى معاذ الله عبادت را ترک کنى، چون اگر عبادت را ترک کردى همان جا سقوط مى کنى مثل این که به ما گفتند اگر خواستى دستت به کلید برق برسد این پله هاى نردبان را طى کن تا بالا بروى و کلید برق را بزنى، اگر کسى از پله هاى نردبان بالا رفت بعد گفت نردبان چیست گفتن همان و سقوط همان، اگر به ما گفتند پله هاى نردبان را بالا برو تا دستت به سقف برسد نه یعنى وقتى دستت به سقف رسید حالا نردبان را انکار کن و گرنه سقوط مى کنى. پس این «حتى» حتاى حد نیست ، حتاى منفعت است ؛ یعنى یکى از فواید مترتبه بر عبادت پیدایش یقین است ، «فاذا اتاک الیقین فاقم العباده و حسنها و اتمها و اکملها» اگر یقین پیدا کردى بهتر و زیباتر عبادت بکن. این عبادت است که راه «حارثه بن مالک» است، نباید کسى بگوید این راه مخصوص معصومین علیهم السلام است، چون «حارثه» یک آدم عادى بود و در محضر حضرت این راه را یاد گرفت. این که فرموده اند: «قلب المومن عرش الرحمن» به این شرط که در این قلب کینه احدى نباشد، این قلب سالن رقص دنیا نباشد. چه قدر امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه آبروى دنیا و افراد دل باخته به دنیا را مى برد، هیچ کسى در امت اسلامى به اندازه حضرت امیر دنیا را بى آبرو نکرد. او آن قدر دنیا را رسوا و مفتضح کرد و به طور غیرمستقیم دنیا خواه را رسوا کرد که آبرویى براى دنیا نگذاشت. شما یک دور به طور عمیق نهج البلاغه را مطالعه بفرمایید و در تشبیهات حضرت در باره دنیا دقت کنید، گاهى دنیا را به صورت استخوان خوک در دست فرد جذام گرفته معرفى مى کند، گاهى به صورت «عفطه عنز» و در جایى به صورت عطسه انف، گاهى به صورت «ورقه در دهان جراده». آن بزرگوار آن چنان آبروى دنیا را برد که در امت اسلامى احدى این چنین دنیا را بى حیثیت نکرد. اگر کسى دنیا را این طور بى آبرو کرد دنیازده را نیز هم چنین.
حال این تعبیر حضرت(علیه السلام) را درباره عده اى ببینید، ایشان در کلمات قصار شماره 367 این چنین مى فرماید: «یا ایهاالناس متاع الدنیا حطام موبى‏ء» پاییز که مى شود ساقه ها زرد شده و مى ریزند و خشک مى شوند و با یک تکان همه از بین مى روند، این را «حطام» مى گویند، فرمود این حطامى است وبا دار (موبى) یعنى بیمارى وبا مى‏آورد «فتجنبوا مرعاه» این جا جایى است وَبا خیز، اولا: حطام است دنیا براى کسى بهار نشده بلکه همیشه پاییز است و ساقه هایش هم حطام است، دست بزنى مى ریزد و این ساقه هم وبا مى‏آورد نچرید. «فتجنبوا مرعاه قلعتها احظى من طمانینتها و بلغتها ازکى من ثروتها حکم على مکثر منها بالفاقه و اعین من غنى عنها بالراحه من راقه زبرجها اعقبت ناظریه کمها و من استشعر الشغف بها ملات ضمیره اشجانا» آن گاه فرمود: «لهن رقص على سویدا قلبه» .
«سویدا» حبه شى‏ء و هسته مرکزى را مى گویند، سویداى دل یعنى آن حبه، آن هسته مرکزى دل ، آن دل دل. خلاصه، فرمود در دل دل این اوباش دارند رقص مى کنند: «لهن رقص على سویدإ قلبه هم یشغله و غم یحزنه کذلک حتى یوخذ بکظمه» خوب اگر چنان چه این چنین شد، آن دل توان این را ندارد که اهل عبادت باشد و از عبادت طرفى ببندد. اگر همه این ها را به دور انداخت مى گوید «حارثه بن مالک» که بود که من نیستم. این تعبیر، تعبیر خوب و پسندیده اى است این که به ما مى گویند مسابقه بدهید یعنى این که چرا او رفت و من نروم این «من» مذموم نیست، «فاستبقوا» همین است ؛ یعنى مسابقه بدهید نه تنها مسابقه بدهید در مسابقه شرکت کنید «سارعوا» جلو بزنید، این راهى نیست که تصادف داشته باشد چون دراین معارف و معانى تزاحمى نیست همه مى گویند بیا تو بگیر بر خلاف تکالب دنیاست که همه مى گویند من مى خواهم بگیرم این تزاحم است اما در معارف هر یک مى گوید این دنیارا تو بگیر، این حطام را تو بگیر، این چراگاه وبا خیز مال تو او مى گوید مال تو من رفتم این سبقت در نجات از رذیلت و فراهم کردن فضیلت تزاحمى ندارد، لذا فرمود: تا توانستى سابقوا و استبقوا تا توانستى سارعوا نه تنها سابقوا نه تنها مسابقه بدهید برنده بشوید، سرعت بگیرید، وقتى سرعت گرفتید امام متقین مى شوید، لذا بگویید: «واجعلنا للمتقین اماما».
برخى چون‏ [28] حل این گونه از معارف برایشان دشوار بود گفته اند که: «واجعلنا للمتقین اماما» یعنى «واجعل لنا من المتقین اماما» مى فرماید چرا همت ما پست باشد که یک کسى که با تقواست امام ما باشد ما چرا امام المتقین نباشیم، چرا کارى نکنیم که همه مردم باتقوا به ما اقتدا کنند. این راه براى همه باز است این راه ، راه تواضع است، اگر کسى متواضع تر و خاکسارتر شد این گونه حرف مى زند ، اگر «هوالله هو» شد این چنین حرف مى زند و مى گوید: «واجعلنا للمتقین اماما» خدایا توفیقمان بده که من طورى باشم که همه مردم باتقوا به من اقتدا بکنند یعنى علم و عمل و سیره علمى من براى مردم باتقوا الگو باشد. حالا بیاییم در قرآن معاذالله تحمیل کنیم بگوییم ، نه، قرائت آن این چنین نیست ، بلکه این گونه است که: «واجعل لنا من المتقین اماما».

جمع هر سه راه عقل، تهذیب نفس و تعبد ایمانى ممکن و شدنى است ؛ یعنى هم انسان با برهانى که خود قرآن اقامه کرده است هم با ظواهر دینى و هم با تهذیب نفس مى تواند حرکت کند. یقینى که خداى سبحان به ابراهیم سلام الله علیه داد با درس خواندن به دست نیامد، چون وضع حضرت ابراهیم مشخص بود: دوران کودکى را در غار گذراند کم کم آمد بیرون و فرمود: «و کذالک نرى ابراهیم ملکوت السموات والارض و لیکون من الموقنین.» [29] ما ملکوت را نشانش دادیم تا او اهل یقین بشود. خوب این راه را هم که به ما نشان دادند فرمود: چرا شما در ملکوت سفر نمى کنید؟ «او لم ینظروا فى ملکوت السموات والارض» [30] ما را نه تنها تشویق کردند، توبیخ کردند که چرا نگاه نمى کنید چرا نمى روید. پس یک راهى است رفتنى، به ما گفته اند که اگر قدرى جلوتر رفتى هم اکنون که این جا نشستى جهنم و اهلش را مى بینى: «کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم» [31] حالا ببینید بر سر این آیه چه ها آوردند گفتند بین این دو جمله چیزى محذوف است کلا لو تعلمون علم الیقین مثلا عمل صالح مى کنید بعد اگر مردید لترون الجحیم خوب بعد اگر مردید همه لترون الجحیمند چه کافر چه غیرکافر، دیگر نیازى ندارد که بفرماید اگر اهل یقین باشید جهنم را مى بینید. چرا ما بگوییم آن در آیه شریفه فوق، وسطها محذوف است، لذا برخى چیزى به عنوان پسوند براى «لوتعلمون علم الیقین» در تقدیر گرفتند که با آن هم آهنگ نیست و یک چیزى به عنوان پیش وند براى «لترون الجحیم» ذکر کرده اند که با این هم سان نیست. چرا ما این چنین با قرآن برخورد کنیم، فرمود: «کلا لوتعلمون علم الیقین لترون الجحیم ثم لترونها عین الیقین ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم» فرمود شما اگر اهل علم الیقین باشید جهنم را مى بینید نشانش این است که عده اى هم دیدند، در نتیجه این راه رفتنى است.
پس این که فرمود: «ان هذاالقرآن یهدى للتى هى اقوم»، سه راه را به ما نشان داد جمع اش هم میسر است هیچ کس در هیچ شرایطى نمى تواند بهانه بیاورد، بعضى که اهل تهذیب نفس نیستند براى آنها سخت است، چون هر شب باید غذا بخورند و همیشه باید بخوابند، بالاخره یک نماز صبحى هم مى خوانند دیگر حالا هرچه شد، شد اهل این که شب کم غذا بخورد، یک مقدارى سبک باشد سحرى داشته باشد اهل این نیست. این گونه افراد بالاخره اهل فهم که هستند، اگر اهل فهم و تفکر عقلى باشند با استدلال. بعضى هستند که نه اهل استدلال اند و نه اهل تهذیب، بلکه اهل ظواهر دینى اند، قرآن این راه ظواهر دینى را به آنان معرفى کرده است ؛ یعنى هم با ظواهر دینى در آن جا که ظواهر دینى به نصاب اعتبار رسیده است و هم با براهین عقلى و استدلال ها آن جا هم در صورتى طبق براهین به حد نصاب استدلال رسیده باشد و هم از راه تهذیب نفس در صورتى که تهذیب به شرایط به نصاب لازم رسیده باشد وعده خداى سبحان هم که هست: «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» [32] هم ما را تشویق کرد و هم فرمود که اگر یک قدرى این راه را طى کردى من نشانت مى دهم و هدایتت مى‏کنم.

پی نوشت ها
 

[1]. سوره حشر،(59) آیه‏21.
[2]. همان ،آیه 22.
[3]. همان، آیه 23.
[4]. همان، آیه 24.
[5]. سوره آل عمران (3) آیه 73.
[6]. سوره نحل (16) آیه 49.
[7]. سوره حشر (59) آیه 24.
[8]. سوره فصلت (41) آیه 11.
[9]. سوره سبا (34) آیه 10.
[10]. سوره نازعات (79) آیه 27.
[11]. سوره احزاب (33) آیه 72.
[12]. سوره اسرإ (17) آیه 37.
[13]. سوره غافر (40) آیه 57.
[14]. سوره نازعات (79) آیه 27.
[15]. سوره مومنون (23) آیه 37.
[16]. سوره جاثیه (45) آیه 24.
[17]. سوره آل عمران (3) آیه 187.
[18]. سوره زمر (39) آیه 67.
[19]. سوره طه (20) آیه 105.
[20]. سوره قارعه (101) آیه 5.
[21]. سوره مزمل (73) آیه 14.
[22]. سوره نبا (78) آیه 20.
[23]. سوره بقره (2) آیه 185.
[24]. سوره انبیإ (21) آیه 22.
[25]. سوره طور (52) آیه 35.
[26]. سوره اسرإ (17) آیه 15.
[27]. سوره حجر (15) آیه 99.
[28]. سوره فرقان (25)آیه 74.
[29]. سوره انعام (6) آیه 75.
[30]. سوره اعراف (7) آیه 185.
[31]. سوره تکاثر(102) آیه 6.
[32]. سوره عنکبوت (29) آیه 69.
 

منبع:(پاسدار اسلام, ش 212)

تصاویر زیبا و مرتبط با این مقاله